معنی نخست وزیر پروس

حل جدول

نخست وزیر پروس

بیسمارک


نخست وزیر

صدراعظم


آخرین نخست وزیر رضاخان

محمدعلی فروغی؛ «محمدعلی فروغی دردشتی» (زادهٔ 1254 خورشیدی در تهران – درگذشتهٔ 5 آذر 1321 در تهران) ملقب به ذُکاءالمُلک، روشن‌فکر، مترجم، ادیب و سخن‌شناس، فیلسوف، تاریخ‌دان، روزنامه‌نگار، سیاست‌مدار، دیپلمات، نمایندهٔ مجلس، وزیر و نخست‌وزیر ایران بود.

لغت نامه دهخدا

نخست وزیر

نخست وزیر. [ن ُ خ ُ / ن َ خ ُ وَ] (اِ مرکب) رئیس الوزراء. (لغات فرهنگستان).


پروس

پروس. [پْرو /پ ِ] (اِخ) پروس خاص. خطه ای است در منتهای شمال شرقی کشور پروس و در اصل پروس نام همین ناحیه بوده است و نیز رجوع به پروس شود.

پروس. (اِخ) نام یا لقب شخص دیگری سوای پروس فقره ٔ قبل است. او نیز پادشاه قسمتی از هند بود.هنگامی که اسکندر در ولایت گلوزس (یا به قول اریستوبول گلوکانیک) بود، رسولانی از جانب وی نزد اسکندر آمدند. این شخص زمانی که اسکندر با پروس اول مشغول جنگ بود از جهت کینه ای که به او میورزید کسانی نزد اسکندر فرستاده وعده کرد که مملکت خود را تسلیم کند ولی بعد که دید اسکندر با پروس با ملاطفت رفتار کرده و ولایاتی به مملکت او افزوده، بترسید و مملکت خود را رها کرده بگریخت و اشخاصی را هم که می توانست با خود ببرد اسکندر در تعقیب او به رود هیدرااتس (راوی کنونی) رسید و قسمتی از سپاه خود را مأمور کرد که داخل ولایت پروس فراری شده و مردمان کنار رود هیدرااتس را مطیع کرده به مملکت پروس (اول) بیفزایند بعد اسکندر به آن طرف رود مزبور گذشت و مردمان آن طرف رود را با صلح یا جنگ مطیع ساخت.

پروس. [پْرو / پ ِ] (اِخ) نام قسمتی از کشور آلمان است. مساحت آن 292695 هزارگزمربع و سکنه ٔ آن 39 میلیون تن میباشد. پروس از شرق به غرب شامل پروس شرقی و بقایای پروس غربی و پومرانی و هانور و شلسویگ هولشتاین و وستفالی و پروس رنان و هس ناسو است. خاک آن حاصلخیز است رودهای وزر و الب و اودر در آن جریان دارد و صنایع آن با رونق است. پایتخت آن برلن و شهرهای مهم آن عبارت است از کولونی و برسلو و اِسِن و فرانکفورت و دورتموند و دوسلدورف. عظمت پروس را سبب خاندان هوهنزلرن است که اصلا از سرزمین سواب (در قسمت جنوب غربی باویر) می باشند اعضاء این خاندان در زمان شارل چهارم به مقام «پرنس امپراطوری » رسیدند در 1415 م. فردریک ششم یکی از افراد آن خاندان امارت براندبورگ را از سی جیس موند اول بخرید و خود را فردریک اول نامید و سلسله ای تأسیس کرد که اقدامات نظامی آن با حسن توفیق مورد تأیید شوالیه های توتونی قرار گرفت. در 1618 دوک نشین پروس به ارث به سی جیس موند دوک الکتور رسید بدین ترتیب پروس و براندبورگ جمعاً به اختیار خاندان هوهنزلرن درآمد و آنان صاحب سرزمینی شدند که میان دریای بالتیک و رود ویستول واقع بود.فردریک گیوم (1688-1640) به کدخدامنشی در امور اروپا مداخله میکرد و از صلح وستفالی بسیار استفاده کرد و به کشور پروس نظم و سامان داد و سپاه دائم ایجاد کرد و با عجله و آغوش باز از کسانی که در اثر نسخ فرمان نانت مجبور به ترک زادبوم خویش شدند پذیرائی کرد خلاصه آنکه اساس عظمت وطن خود را استوار ساخت و در سال 1701 خاندان هابسبورگ فردریک سوم (1713-1688) را بنام فردریک اول پادشاه پروس شناخت فردریک گیوم اول معروف به پادشاه نظامی سپاه خود را تقویت و تنظیم کرد. فردریک دوم معروف به کبیر (1786-1740 م.) که مدیری ماهر و سرداری بزرگ بود در جنگ جانشینی اطریش شهرت یافت و در جنگ هفت ساله در برابر فرانسه و اطریش وروسیه که متحد بودند مقاومت کرد فردریک دوم عده ای کثیر از مهاجران را به کشور خویش جلب کرد و قلمرو دولت پروس را با فتح سیلزی و تقسیم متوالی لهستان وسعت بخشید. پروسیان که در والمی از انقلاب کنندگان فرانسه (1792) و در اینا از ناپلئون (1806) شکست خوردند ودر تیلسیت نیز به آنان صدمه رسید (1807) در لایپ زیگ و واترلو و در کنگره ٔ وین از فرانسویان انتقام گرفتند و اراضی از دست رفته را تصاحب کردند. پروس چون به اتحادیه دول ژرمنی درآمد به تدریج بضرر اطریش قدرتی حاصل کرد که در زمان گیوم (1888-1861) پس از جنگ بادانمارک (1864) منجر به قطع روابط دو دولت و وقوع جنگ شد پروسیان در سادوا (1866) فتح کردند و اطریش از اتحادیه دول ژرمنی اخراج شد و اتحادیه ٔ آلمان شمالی جای اتحادیه ژرمنی را گرفت. چهار سال بعد پروسیان در جنگ با فرانسویان پیروزشدند و پادشاه پروس عنوان امپراطور آلمان یافت و بنام گیوم اول خوانده شد (در ورسای 1871). از این زمان تاریخ پروس آمیخته با تاریخ آلمان است و پروس سر و قلب آن کشور محسوب میشود و بهمین سبب در 1919 م. تقریباً تمام خساراتی را که بر آلمان تحمیل شد پروس تحمل کرد و از آنگاه معرض تظاهرات انقلابی و سلطنت طلبی شد. در 1920 پروس شلسویگ شمالی را از دست داد ولی در اول آوریل 1922 پیرمون و در اول آوریل 1929 والدک را ضمیمه ٔ متصرفات خویش ساخت. ایالت قدیم پروس را که مرکز آن دانتزیک است و از تقسیم لهستان (1795) بوجود آمده و در 1919 دیگر بار قسمت اعظم آن به لهستان ملحق گردیده پروس غربی خوانند. ایالت دیگر پروس که مرکز آن کنیگس برگ است و جزئی از آن پس از جنگ بین المللی اول به لهستان واگذار شد و دالان دانتزیک آنرا از آلمان جدا ساخت بنام پروس شرقی خوانده میشود. در جنگ اخیر در این سرزمین مبارزات خونین اتفاق افتاد.

پروس. (اِخ) لقب یا نام برادرزاده ٔ پروسی است که با اسکندر جنگ و سپس دوستی کرد وی به روایت دیودور هنگامی که اسکندر بدرون هند میراند فرار کرده نزد مردم گاندرید (یا گانگرید که مردم کنار رود گنگ بوده اند) رفت اسکندر خشمناک گشته هفس تیون سردار خود را با دسته ای مأمور کرد که مملکت او را گرفته به پروس که عم ّ وی بود بدهد.

پروس. [پ ُ] (اِخ) نام پادشاه قسمتی از هند که با اسکندر جنگ کرد و اسکندر پیش از وقوع جنگ تصور کرد که شاید او برای اطاعت و تمکین حاضر باشد با این مقصود که اوخارس نامی را نزد وی فرستاد که او را به باج گذاری و آمدن به استقبال اسکندر در سرحد مملکت خود دعوت کند پروس جواب داد که او قسمت دوم پیشنهاد اسکندر را پذیرفته با قشون مسلح در مدخل مملکت خود منتظر اسکندر خواهد بود. اسکندر پس از آن تصمیم کرد که از رودهی داسپ بگذرد... به اسکندر خبر رسید که پروس در آن طرف هی داسپ منتظر اوست بر اثر این خبر اوسنوس را فرستاد تا قایقهای پل رود سند را باز کرده بیاورد و این امر را انجام داد بعد اسکندر با تمام قشون خود و پنج هزار نفر هندی حرکت کرده به کنار رود هی داسپ درآمدو پروس هم در طرف دیگر رود با قشون و فیلهای خود پدیدار شد اسکندر با زحمت از رود گذشت و تیراندازان خود را پیش انداخته با سواره نظام حمله برد چون هندی ها صفوف جنگی نیاراسته بودند بزودی پراکنده شدند و پسر پروس با چهارصد نفر کشته شد پروس پس از اینکه از کشته شدن پسر آگاه گردید در تردید شد که به استقبال اسکندر بشتابد یا نه بعد تصمیم به پیشروی کرد قوای او مرکب بود از سی هزار پیاده، چهارهزار سوار، سیصد ارّابه و دویست فیل. عده ٔ سپاه اسکندر در حدود 120 هزار نفر بود اسکندر به پهلوهای سپاه دشمن حمله برد درنتیجه جدال تمام سواره نظام هندی ازپا درآمد، ولی قسمت بیشتر پیاده نظام پافشرد و قسمت دیگر از میان سواره نظام مقدونی فرار کرد در این احوال چون بعض سرداران مقدونی که در آن طرف رود بودند بهره مندی اسکندر را دیدند از رود گذشته و با قوای تازه نفس به تعقیب هندیها پرداخته کشتار را بپایان رسانیدند. از طرف هندیها 20 هزار پیاده، سه هزار سوار، دو پسر پروس، سپی تاسس حاکم محل، تمام سرداران سپاه و تمام ارّابه رانان و فیل بانان کشته شدند. آریان گوید پروس در این جنگ نه فقط وظایف سردار را انجام داد بلکه مانند یک سرباز رفتار کرد، وقتی که دید، سواره نظام او معدوم گشته و فیلها کشته شده یا در حال اختلال اند و تقریباً تمام پیاده نظامش از بین رفته است تا آنگاه که عده ٔ قلیل از قشون او جنگ میکردند بایستاد و جنگید تا آنکه تیری به شانه ٔ راست او که برهنه بود آمد و بر فیلی سوار شده عقب نشست، اسکندر کسانی را نزد او فرستاد که از جمله مروئه دوست پروس بود پادشاه پس از آنکه حرف رسولان را شنید راضی شد که به اسکندر تسلیم شود اسکندر به استقبال او رفت و چون به او رسید ایستاده نجابت قیافه ٔ پروس و قد و قامت او را که به پنج ارش بالغ بود نظاره کرد پروس باوقار پیش می آمد و در قیافه اش بیمی ازاینکه مورد بغض اسکندر واقع شود دیده نمیشد، پهلوانی با پهلوانی مصاف داد و از مملکت خود در مقابل خارجی دفاع کرد. اسکندر به او گفت: «بگوئید که چگونه با شما رفتار کنم ؟» پروس جواب داد: «چنانکه با پادشاهی رفتار می کنند« »من این کار را برای خودم خواهم کرد، بگوئید که برای شما چه میتوانم بکنم ؟» «در آنچه گفتم همه چیز هست » «من دولت و مملکت شما را بخودتان ردّ میکنم و بر آن خواهم افزود» و چنان کرد که گفته بود پروس بعدها دوست صمیمی اسکندر شد و به او مساعدت ها کرد. موافق نوشته ٔ اریان این جدال در سال دوم المپیاد 113 یا سنه ٔ 327 ق.م. روی داده است. جنگ مقدونی ها با پروس و سربازان او سخت ترین جنگی بوده که برای مقدونی ها پیش آمده (این مردم را بعضی نیاکان مردم سیخ میدانند، که در هند غربی ساکنند و اکنون هم به تَهَوﱡر معروفند پلوتارک گوید جنگ پروس با اسکندر مقدونیها را چنان افسرده داشت که اینها دیگر حاضر نشدند در هند پیشتر روند. مشقاتی که آنها در مقابل 20 هزار پیاده نظام و دوهزار سوار پروس متحمل شدند بقدری بود که پس از آن تمام مساعی اسکندر برای پیش رفتن و گذشتن از گنگ بی نتیجه ماند هنگامی که اسکندر خواست از هندبازگردد بزرگان هند را جمع و در حضور آنها اعلام کردکه متصرفات هند (یعنی ناحیت پنجاب) را به پروس وامیگذارد چندی بعد اِوداموس رئیس قشون مقدونی پروس را در پنجاب بکشت. نام پروس در شاهنامه فور آمده است.


نخست

نخست. [ن ُ خ ُ / ن َ خ ُ] (ص، ق) اول. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ابتدا. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آغاز. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
همه بر دل اندیشه این بُد نخست
که بیند دو چشمم تو را تندرست.
فردوسی.
به سگسار مازندران بود سام
نخست از جهان آفرین برد نام.
فردوسی.
چو شد شاه باداد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر.
فردوسی.
ما را ولیعهد خویش کرد، نخست برادران و پس خویشان و اولیاءحشم را سوگند دادند. (تاریخ بیهقی). نخست نان آنگاه شراب آنکس که نعمت دارد خود شراب میخورد. (تاریخ بیهقی ص 323). در حیلت ایستادند و بر آن نهادند که نخست حیلتی باید کرد تا اریارق بیفتد. (تاریخ بیهقی ص 219). نخست چشم بیند آنگاه دل پسندد. (قابوس نامه). و ازدو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه). مردم... نخست تو را بازرهانند. (کلیله و دمنه).
غدر چون لذت دزدی است نخست
کآخرش دست بریدن الم است.
خاقانی.
هان و هان تا ز خری دم نخوری
ور خوری این مثلش گوی نخست.
خاقانی.
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند.
خاقانی.
|| اصل. (ناظم الاطباء). || بار اول. (یادداشت مؤلف). در ابتدا. در آغاز:
درشت است پاسخ ولیکن درست
درستی درشتی نماید نخست.
بوشکور.
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فردوسی.
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر کردگار
دگر یاد کرد از شه نامدار.
فردوسی.
و نخست که همه دلها سرد کردند بر این پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند. (تاریخ بیهقی ص 257). در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که به زمین طبرستان ناجمی پیدا آید. (تاریخ بیهقی ص 414).
ز پیغمبران او پسین بُد درست
ولیک او شود زنده زیشان نخست.
اسدی.
نه گل به نسبت خاکی نخست دردسر آرد
چو یافت صحبت آتش نه دردسر بنشاند.
خاقانی.
از خط خاکی نخست نقطه ٔ دل زاد و بس
لیک نه در دایره ست نقطه ٔ پنهان او.
خاقانی.
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب بازآمدن پی کنی.
سعدی.
|| از اول. قبلاً. از آغاز:
هر دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست میدانستم.
؟ (از آنندراج).
|| اولاً. (یادداشت مؤلف). قبلاً. مقابل پس و سپس و بعداً و دیگر:
نخست آنکه کردی نیایش مرا
به نامه نمودی ستایش مرا.
فردوسی.
خوریم آنچه داریم چیزی نخست
پس آنگه جهان زیر فرمان توست.
فردوسی.
پندم چه دهی، نخست خود را
محکم کمری ز پند دربند.
ناصرخسرو.
تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آواز؟
ناصرخسرو.
|| اولین. (ناظم الاطباء). مقابل پسین. نخستین. (آنندراج) (انجمن آرا). اول. اولی. (منتهی الارب):
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است زو دان سپاس.
فردوسی.
نخست ولایت که پدرش وی را داد، آن ناحیت بود. (تاریخ بیهقی). گفت روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدائی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی ص 336). آخرالزمان پیغامبری خواهد آمد نام محمد، اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم. (تاریخ بیهقی 338). نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد جمشید بود. (نوروزنامه). روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی. (نوروزنامه).
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجودسهو کن و در عدم قضا.
خاقانی.
بود مرا خانه ای نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب گرچه یگانه ست.
خاقانی.
یک جام نخست تو برْبود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن.
خاقانی.
در گام نخست بود مانده
آنکو همه عمر در سفر بود.
عطار.
|| پیشین. (فرهنگ نظام):
پژوهنده ٔ روزگار نخست
گذشته سخن ها همه بازجست.
فردوسی.
- از نخست، ازآغاز. از اول. از ابتدا. ابتداءً. در اول. به ابتدا. پیش از این:
همی در به در خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
بوشکور.
ز آغاز باید که دانی درست
سرِ مایه ٔ گوهران از نخست.
فردوسی.
نکشتیم هندوی را از نخست
رها شد ز دست و ره چاره جست.
فردوسی.
به کارآگهان گفت کار از نخست
ز لشکر همه کرد باید درست.
فردوسی.
ازلب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دوک ریسه گشت.
لبیبی.
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بُوَد پادشا از نخست.
اسدی.
گر سما چون میم نام او نبودی از نخست
همچو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما.
خاقانی.
کس مرا باور ندارد کز نخست
سازگار و کارسازی داشتم.
خاقانی.
گفتی سگ من چه داغ دارد
آن داغ که از نخست کردی.
خاقانی.
مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی ّ لقمان را بجست.
مولوی.
- در نخست،قبلاً. سابقاً. در قدیم:
یکی داستان زد گَوی در نخست
که پرمایه آنکس که دشمن بجست.
فردوسی.
- دست نخست، دست اول:
عشق بیفشرد پا برنمط کبریا
برد به دست نخست هستی ما را ز ما.
خاقانی.
- صبح نخست،صبح نخستین. بام بالا. فجر کاذب. صبح کاذب. ذنب السرحان. دم گرگ. فجر اول:
دل خوش دردم خوش جوی که چون صبح نخست
گر به جانی بخری یک دم خوش ارزان است.
اثیرالدین اومانی.
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی مدار.
خاقانی.
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در حجاب.
خاقانی.
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست.
حافظ.
- نخست آفرینش، اول ماخلق اﷲ:
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است زو دان سپاس.
فردوسی.

فرهنگ معین

نخست وزیر

(~. وَ) [فا - ع.] (اِمر.) رییس وزیران، وزیر اعظم.

فرهنگ عمید

نخست وزیر

بالاترین مقام سیاسی بعد از رئیس‌جمهور یا پادشاه در برخی کشورها،

فارسی به عربی

نخست وزیر

رییس الوزراء، رئیس الوزراء

فرهنگ فارسی هوشیار

نخست وزیر

رئیس الوزراء

واژه پیشنهادی

نخست وزیر شهید

محمدجواد باهنر

معادل ابجد

نخست وزیر پروس

1601

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری